سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر مردمان روزگارى آید که جز سخن چین را ارج ننهند ، و جز بدکار را خوش طبع نخوانند ، و جز با انصاف را ناتوان ندانند . در آن روزگار صدقه را تاوان به حساب آرند ، و بر پیوند با خویشاوند منّت گذارند ، و عبادت را وسیلت بزرگى فروختن بر مردم انگارند . در چنین هنگام کار حکمرانى با مشورت زنان بود ، و امیر بودن از آن کودکان و تدبیر با خواجگان . [نهج البلاغه]

پدر ها فرشته اند

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/6/23 8:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در خانواده ی ما خرید جنس دست دوم معنا ندارد ، چه لباس باشد و چه گوشی و لب تاب و ماشین .  از کودکی تا به حال یاد ندارم چیز دست دومی را حتی در دست گرفته باشم ، از کودکی تا به حال هم یاد ندارم که در خانه ی ما ماشین حتی در سطح معمول جامعه ، جا خوش کند . همیشه در بهترین حالت بوده ایم ، کمی بالاتر از متوسط جامعه .  حالا بابا گفته بود تا به سر خیابان بروم ، از ماشین پیاده شد ، یک پراید مشکی دست دوم ، برای منی که همیشه روی تودوزی چرم ماشین کره ای پدرم خنکای کولر را حس می کردم ، یک پراید دست دوم مدل هشتاد و شش حکم فحش داشت ! یک فحش بد . بابا اما می خندید ؛ ماشین اول پراید دست دوم ! حالا با خیال راحت رانندگی کن . 

خوشحال بودم ، اما ناراحت هم بودم . توی ماشین بابا نشسته بودیم ، من و مهدی ، من صندلی جلو بودم که بابا پرسید ؛ ماشین چی دوست داری ؟

- ماشین که دارم .

- نه ، کلا !

- 206 

- چه رنگی ؟

- آبی

به ضرب چند صدم ثانیه دستش داخل جیب پیراهنش فرو رفت و کاغذی را پرت کرد درست روی چادرم ؛ برگه پیش خرید یک 206 آبی رنگ تحویل سال آینده ، از همان آبی هایی که می خواستم ؛ میشه قفل فرمونشم آبی باشه ؟!

پنج شش ماه بعد که پراید مشکی دست دومم خراب شد و بابا تهران نبود ، خودم مجبور شدم آدرس مکانیکی همیشگی پدرم را بگیرم و به آنجا بروم . ماشین را با فرمان هایی که به من می دادند روی چال که پارک کردم ، پیاده شدم . آمدم خودم را معرفی کنم ، صدایم را صاف کردم . مرد جوان خندید ؛ سلام خانم شیرین فرد ! 

- من شما رو ندیدم تا به حال !

چرخی دور ماشین زد .

- میدونم ! بابا این ماشین رو اول اینکه خریدن آوردن اینجا تا من کلا سرویسش کنم ، صافکاری ، رنگ ، پولیش ، تعویض لنت و صفحه کلاج و خلاصه همه چی ، می گفت این ماشینو برای دخترم خریدم ، نمی خوام اینجوری ببیندش . روز اول خیلی ماشین داغون بود ، می گفت می خواد وقتی سرپا شد ماشین ببینینش که خوشحال شین . 

خندیدم . خنده ام از آن خنده هایی بود که با هر ضربانش ، یک حبه قند در دل آب می کردند و بس . 

چند ماه آن طرف تر درست وقتی ماشین 206 آبی رنگم آمده بود ، با بابا حرفم شد . از آن دعوا های شدید پدر دختری که پس لرزه هایش چند روز سکوت مرگبار بینمان بود . صبح شد ، بابا آمد و ماشین را برد برای تقویت در ها ، کور کردن قفل ها ، روکش کردن و خلاصه هرآنچیزی که 206 مرا 206 می کرد ! وقتی به خانه آمد ، جعبه ای روی میز سالن بود . بازش کردم ؛ یک قفل فرمان آبی رنگ . اگر این عشق نیست ، پس چیست ؟! 

#س_شیرین_فرد

+ کتاب مقدس ، بخش نانوشته ی پدر ها فرشته اند !

+ ما رابطه ی خوبی با هم نداریم ، یعنی حتی تلفن هامون بیشتر از دو دقیقه طول نمی کشه ، تا حالا دو تایی مسافرت نرفتیم ، حتی دو تایی یه کافه هم نرفتیم اما بابا داره به روش خودش تمام تلاشش رو می کنه من خوشحال باشم . حالم خوب باشه . نه فقط بابای من ، همه ی بابا ها ... فقط کافیه ببینیم . همین 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر